فاتق…

عشقش بکشد سه شنبه هم می آید

فاتق…

عشقش بکشد سه شنبه هم می آید

حاج احمد متوسلیان

 

شبکه خبر در حال پخش مستقیم از فرودگاه بین‌المللی بیروت:
سید حسن نصرالله،آیت الله محمدی گلپایگانی،مقامات ارشد لبنانی و تنی چند از مقامات ایرانی منتظر فرود هواپیمای حاج احمد متوسلیان و 3 تن دیگر از اسرا هستند.
9:30 شب،هواپیما آرام بر زمین نشست.


آری خبر حقیقت دارد،خودشان هستند،اما....اصلاً چهره هایشان قابل شناسایی نیست! حاج احمد خیلی شکسته شده، موها و محاسنش هم کاملاً سفید شده...
نزدیک به نیمه شب است و کنفرانس خبری 4 دیپلمات برگزار میشود.
آنها خبر دارند که دیگر امام در میانشان نیست و با اشک از ادامه راه او میگویند.از روز چهاردهم تیرماه سال 1361 میگویند که در منطقه برباره در جاده طرابلس چگونه بدست مزدوران حزب راستگرای مسیحی فالانژ ربوده شدند و در این سال ها از کجا به کجا منتقل شدند.از رنج ها و شکنجه ها میگویند و از رفتار وحشیانه صهیونیست ها با آنها....
حاج احمد ناگهان از همت میپرسد!خبرنگاری میگوید:او همان اوایل که شما اسیر شدید،به شهادت رسید.
غم تمام وجود حاج احمد را فرا گرفت و گویی تحمل تمام آن شکنجه ها، از شنیدن خبر شهادت دوست قدیمی اش آسانتر بوده است...

"فردا شده است؛

 

تیتر روزنامه ها: احمد متوسلیان، فرمانده ارشد دفاع مقدس به همراه سید محسن موسوی،تقی رستگار مقدم و کاظم اخوان،پس از 34 سال اسارت از زندان های رژیم صهیونیستی آزاد شدند.
پخش عادی شبکه‌ها قطع میشود و خبر ورود 4 اسیر را به فرودگاه مهرآباد اعلام میکند:رهبر معظم انقلاب به همراه جمعی از فرماندهان نیروهای مسلح به استقبال حاج احمد و دیگر اسیران ایرانی آمده اند.حاج احمد با رهبر انقلاب مصاحفه میکند،گویی یوسف پدرش را در آغوش گرفته... حاج احمد با تک تک فرماندهان مصاحفه میکند،سعی میکند نشان ندهد که چه احساسی به افراد دارد اما میتوان فهمید حاج احمد از دست خیلی ها ناراحت است...
تلویزیون چند روزی است که مستقیم و غیرمستقیم تصاویر مربوط به بازگشت اسیران را نشان میدهد.درمیان مردم صحبت هایی درگرفت:
"واکنش متوسلیان به اقدامات همرزمان قدیمی اش چیست؟"
حاج احمد خبر ندارد که آن دوستی میلیارد ها تومان خرج انتخابات کرده و دوست دیگرش به چاپلوسی و کسب جایگاه مشغول است.از چند زنه شدن برخی همرزمانش آگاه نیست و تازه میفهمد که قرارداد های کلان فلانی که زمانی همرزمش بوده است،برای چه کاری بوده است...
حاج احمد در خیابان در حال قدم زدن است و میبیند که در و دیوار های شهر،تبلیغ کالاها و بازیگران سینما و خوانندگان را نمایش میدهد... دخترک های خیابانی با آن وضع نابه هنجار دل حاج احمد را میسوزاند...
با خود میگوید:سردرگمم!در این 34 سال چه بر سر کشور خمینی آمده است!!نمیدانم 34 سأل از وطنم دور بوده ام یا مانند اصحاب کهف در خوابی سیصد ساله به سر میبرم؟
حاج احمد تازه در حال آشنایی با این روزگار غریب است،روزگاری که فقط جاه و مقام و قدرت طلبی حرف اول را میزند و ارزش های انسانی و معنویات در کمتر کسی دیده میشود...
تاسف میخورد که چرا تا کنون شهید نشده،آری او هم مانند اصحاب کهف آرزوی مرگ میکند و همه را به یاد جمله امام خمینی می اندازد: " از خدا میخواهم که به پدر پیر مردم عزیز ایران صبر و تحمل عطا فرماید و اورا بخشیده و از دنیا ببرد تا طعم تلخ خیانت را بیش از این نچشد.ماهم راضی هستیم به رضایت او،از خود که چیزی نداریم،هر چه هست اوست "

 

 

و ای کاش این داستان واقعیت داشت

عباسِ امیر

 

 

 

 

 

 

نظرات  (۸)

سلام ، خداقوت
نگاه جالبی بود

پاسخ:
ممنون 
ای کاش که واقعیت داشت 
:'(
ای کاش.... 
غم همه ی وجودم رو فرا گرفت😔
چه باحال :-)
سلام و ادب
خداقوت...
حیف که واقعیت نداشت...
  • سیدمحمدهادی سیدی
  • سلام ممنون که به وبلاگ ما سر زدید
    از دیدار دوستان خوب وارزشی ما نند شما بسیار خوشحالم
    پاسخ:
    ممنون 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">